داشتم مطالب دو - سه سال قبل رو نگاه می کردم... دیدم شرایطم هیچ فرقی نکرده .....
مثل همه سالهای اخیر نزدیک امتحانا...
یه رئیس که فکر میکنه خیلی حالیشه... ازش طلب داری ..اما به روی خودش هم نمیاره...
خودم که الکی برای انجام کاری که مال خودم نیست.... استرس دارم.....
مادرم که میگه چرا میری سرکار... نه پول درست و حسابی می گیری... و نه به درسات میرسی.... و من که با بهونه تجربه بدست آوردن توجیهش میکنم....
یه سری آدم که می خوان پرزنتت کنن....یه سری دیگه که میخوان تو نتورک کار کنی....
یه حساب خالی توی بانک... کلی آرزو.. و کلی ایده که اگه یه ذره حماقتت رو کنار بزاری و بقول دوست خوبی از این شاخه به اون شاخه نپری... میتونی خیلیاشونو به ثمر بشونی.. و کلی نتیجه بگیری.... بهشن ایمان داری... اما می ترسی...
و یه دل گرفته که میخواد تنها باشه.... تنهای تنها.... برای خودش ....
|