خواب آب می دیدم ... دریا نبودم ... ولی با آن آب زلال امید به دریا شدن داشتم ..
بستر خشکم را قطره قطره پر از زندگی کرد .. سعی کردم هیچ قطره ای از او را به هدر ندهم ...
با تمام وجود خواستمش ...
غافل از اینکه روزی مسیر آبش را عوض می کند ...
بدون اینکه تمایل داشته باشد شاخه ای از شاهراه زندگی را به من ببخشد ...
بدون اینکه فکر کند شاید بار آخری باشد که این راه زنده شده و شاید خشک گردد ...
شاید برای تجربه ی دوباره پر شدن فرصتی نداشته باشد ...
شاید این بار به جای آب . خاک مهمان دستهایم شود و شاید سیلابی بزرگ نابودم کند ....
و شاید حتی ارزش نابودی هم نداشته باشم و حتی خاک هم از من بهراسد .
شاید آن سنگ ها که بر تنم کوبید ...
سنگ هایی که خودش برایم صیقل داد تا لطفی کند ..
برای این بود که مرا از خود برنجاند تا از رفتنش و از جدایی اش غم نخورم ...
ولی سنگ هایش را در آغوش گرفتم و هر نگاهی به تک تک سنگ ها مرا به یاد روزهای طلایی امیدواری می اندازد ....
هنوزهم امیدوارم ...
او می رود تا با دیگری برود
و من در بستر خود . به دنبال قطرات لطیف گمشده ی زندگی خویشم .....
چه کسی من را محکوم به خشکی کرد ؟
حامد سرپولکی
یه سر بیا پیش ما!!!
سلام .......... مهران این آیدی همکلاسی قدیمیمون رو ندادی باش یک صحبتی کنیم ............ برام آفلاین بذار ......... یک سری هم به ما بزن!!!
سلام این حامد میترکونه .... نه ببخشید عقش می ترکونه
چاکریم ۱۰۰۰ تا .....
بابا چقدر تحویل !!!!!!
من متعلق به همه ی شما هستم
P:
خوش باشی
اااا... حامد پس چرا آدرس وبلاگتو ننوشتی
قشنگ بود:) دستت هم که ایشالا خوب خوب شد دیگه؟! :)
سلام سلام مهران پلاتینی...
سلام .
اینجا چه قشنگه .
ولی انگار صابخونه عمل کرده ؟ :(
هر چی بوده ایشالله زود خوب شه .
مرسی از ساناز و بهاره و مسعود
سلام آقا حامد.منم فامیلیم سرپولکی هست!!! به mailam پی ام بده plz