صاحب نظر


میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت......

میخاری و مستی .... ره و رسم دگری داشت.....

اگر کوسه ها آدم بودند



دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی" پرسید:
اگر کوسه‌ها آدم بودند، با ماهی‌های کوچولو مهربانتر می‌شدند؟
آقای کی گفت: البته! اگر کوسه‌ها آدم بودند،
توی دریا برای ماهیها جعبه‌های محکمی ‌می‌ساختند،
همه جور خوراکی توی آن می‌گذاشتند،
مواظب بودند که همیشه پر آب باشد.
هوای بهداشت ماهی‌های کوچولو را هم داشتند.
برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد،
گاهگاه مهمانی‌های بزرگ بر پا می‌کردند،
چون که
گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است!
برای ماهی‌ها مدرسه می‌ساختند
وبه آنها یاد می‌دادند
که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند
درس اصلی ماهی‌ها اخلاق بود
به آنها می‌قبولاندند
که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است
که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند
به ماهی کوچولو یاد می‌دادند که چطور به کوسه‌ها معتقد باشند
و چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند
آینده‌یی که فقط از راه اطاعت به دست می‌آیید
اگر کوسه‌ها آدم بودند،
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:
از دندان کوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می‌کشیدند،
ته دریا نمایشنامه به روی صحنه می‌آوردند که در آن ماهی کوچولو‌های قهرمان
شاد و شنگول به دهان کوسه‌ها شیرجه م‌یرفتند.
همراه نمایش، آهنگهای مسحور کننده‌یی هم می‌نواختند که بی اختیار
ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه‌ها می‌کشاند.
در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت
که به ماهیها می‌آموخت
"زندگی واقعی در شکم کوسه‌ها آغاز می‌شود"

برتولت برشت

آنهایی که رفته اند .... آنهایی که مانده اند



    آنهایی که (از ایران) رفته اند ایمیلشان را در حسرت نامه از آن هایی که مانده اند باز می کنند و از اینکه هیچ نامه ای ندارند کلافه می شوند.

    آنهایی که (در ایران ) مانده اند هر روز…نه…یکروز در میان ایمیلشان را چک می کنند و از اینکه نامه ای از انهایی که رفته اند ندارند کفرشان در میاید.

    آنهایی که رفته اند همانطور که دارند یک غذای سر دستی درست می کنند تا تنهایی بخورند فکر می کنند آنهایی که مانده اند الان دارند دور هم قورمه سبزی با برنج زعفرانی می خورند و جمعشان جمع است و می گویند و می خندند.

    آنهایی که مانده اند همان طور که دارند یک غذای سر دستی درست می کنند فکر می کنند آنهایی که رفته اند الان دارند با دوستان جدیدشان گل می گویند و گل میشنوند و از ان غذاهایی می خورند که توی کتاب های آشپزی عکسش هست.

    آنهایی که رفته اند فکر می کنند آنهایی که مانده اند همه اش با هم بیرونند. کافی شاپ، لواسان، بام تهران و درکه می روند .خرید می روند…با هم کیف دنیا را می کنند و آنها را که ان گوشه دنیا تک افتاده اند فراموش کرده اند.

    آنهایی که مانده اند فکر می کنند آنهایی که رفته اند همه اش بار و دیسکو می روند و خیلی بهشان خوش می گذرد و آنها را که توی این جهنم گیر افتاده اند فراموش کرده اند.

    آنهایی که رفته اند می فهمند که هیچ کدام از ان مشروب ها باب طبعشان نیست و دلشان می خواهد یک چای دم کرده حسابی بخورند.

    آنهایی که مانده اند دلشان می خواهد بروند یکبار هم که شده بروند یک مغازه ای که از سر تا تهش مشروب باشد که بتوانند هر چیزی را می خواهند انتخاب کنند.

    آنهایی که رفته اند همانطور که توی صف اداره پلیس برای کارت اقامتشان ایستاده اند و می بینند که پلیس با باتوم خارجی ها را هل می دهد فکر می کنند که آن جهنمی که تویش بودند حداقل کشور خودشان بود..

    آنهایی که مانده اند همانطور که گشت ارشاد با باتوم دختر ها را سوار ماشین می کنند فکر می کنند که آنهایی که رفته اند الان مثل آدم های محترم می روند به یک اداره مرتب و کارت اقامتشان را تحویل می گیرند.

    آنهایی که مانده اند فکر می کنند آنهایی که رفته اند حق ندارند هیچ اظهار نظری در هیچ موردی بکنند چون دارند انور حال می کنند و فورا یک قلم برمی دارند و اسم انوری ها را خط می زنند.

    آنهایی که رفته اند هی با شوق بیانیه ها را امضا می کنند و می خواهند خودشان را به جریان سیاسی کشوری که تویش نیستند بچسبانند.

    آن هایی که مانده اند در حسرت بی بی سی و صدای آمریکا بدون پارازیت  کلافه می شوند و دائم پشت دیش هستند

    آنهایی که رفته اند پای اینترنت، دنبال شبکه 3 و فوتبال با گزارش عادل یا سریالهای ایرانی  و اخبارهایی با کلام پارسی و ایرانی هستند

    آنهایی که مانده اند می خواهند بروند.

    آنهایی که رفته اند می خواهند بر گردند.

    آنهایی که مانده اند از آن طرف مدینه فاضله می سازند.

    آنهایی که رفته اند به کشورشان با حسرت فکر می کنند.

    اما هم آنهایی که رفته اند و هم آنهایی که مانده اند در یک چیز مشترکند :

    آنهایی که رفته اند احساس تنهایی می کنند. آنهایی که مانده اند هم احساس تنهایی می کنند

     باید زندگی کردن را بیاموزیم این چندان به ماندن و رفتن ربطی ندارد .    

    به امید با هم بودن و شاد بودن

    با عشق و دوستی

    سلامت و پایدار

تعارف

روزی روزگاری، پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به چراغی قدیمی افتاد آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن چراغ را پرت کرد، با ترس و تعجب، عقب عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، غول بزرگی ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد وگفت: نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جوراجوری که برایم ساخته‌اند، را نشنیده‌ای؟ حالا آرزو کن تا آنرا در چشم به هم زدنی برایت برآورده کنم، اما یادت باشد که فقط یک آرزو! پیرزن که به دلیل این خوش اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید، از جا پرید و با خوشحالی گفت: الهی فدات شم مادر! اما هنوز جمله بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد. و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف می‌کنند