سهراب سپهری


کوچک که بودم پدرم بیمار شد. و تا پایان زندگی بیمار ماند.پدرم تلگرافچی بود.در طراحی دست داشت.خوش خط بود.تار می نواخت. او مرا به نقاشی عادت داد. الفبای تلگراف (مورس) را به من آموخت . در چنان خانه ای خیلی چیزها می شد یاد گرفت.

من قالی بافی را یاد گرفتم و چند قالیچه ی کوچک از روی نقشه های خود بافتم . چه عشقی به بنایی داشتم. دیوار را خوب می چیدم. طاق ضربی را درست می زدم. آرزو داشتم معمار شوم. حیف،دنبال معماری نرفتم.
در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا می رفتم. از پشت بام می پریدم پایین. من شر بودم. مادرم پیش بینی می کرد که من لاغر خواهم ماند.من هم ماندم. ما بچه های یک خانه نقشه های شیطانی می کشیدیم.
روز دهم مه 1940 موتور سیکلت عموی بزرگم را دزدیدیم، و مدتی سواری کردیم. دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفتیم.از دیوار باغ مردم بالا می رفتیم و انجیر و انار می دزدیدیم.چه کیفی داشت! شب ها در دشت صفی آباد به سینه می خزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم. تاریکی و اضطراب را میان مشت های خود می فشردیم. تمرین خوبی بود.هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا می شود.
خانه ما همسایه صحرا بود. تمام رویاهایم به بیابان راه داشت. پدر و عموهایم شکارچی بودند. همراه آنها به شکار می رفتم.
بزرگتر که شدم عموی کوچکم تیراندازی را به من یاد داد. اولین پرنده ای که زدم یک سبز قبا بود. هرگز شکار خوشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پیش از سپیده دم به صحرا می کشید و هوای صبح را میان فکرهایم می نشاند. در شکار بود که ارگانیزم طبیعت را بی پرده دیدم. به پوست درخت دست کشیدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوری برای تماشا داشتم!
اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمی دیدم گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشای مجهول را به من آموخت.
من سال ها نماز خوانده ام.
بزرگترها می خواندند، من هم می خواندم. در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند.
روزی در مسجد بسته بود.بقال سر گذر گفت:"نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید!"
مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد. و من سال ها مذهبی ماندم ، بی آن که خدایی داشته باشم!

از کتاب هنوز در سفرم ....

یه خاطره



پارسال فکر کنم همین موقع ها بود.
خونه ی ما چون زیرش پارکینگه خیلی زودتر و بیشتر از واحد های بالایی یا اونهایی که زیرشون با مصالح پره سرد میشه.
خونه هم چند روزی بود که حسابی سرد شده بود (مثل همین روزا) و شبها با سرما مشکل داشتیم. و هم خودم و هم بانو سرما خورده بودیم.
از کار که برگشتم توی ورودی (سابق) ساختمان آقای آستارایی رو دیدم. چند ماهی بود که توی ساختمون بودیم و میدونستم که آقای آستارایی یکی از اعضای هیات مدیره ی ساختمونه.
قضیه سرمای خیلی زیاد خونه و سرماخوردگیمون رو براشون گفتم.
فرمودن نه ... هوا سرد نیست.
با تعجب از ایشون خواستم که بیان چند لحظه داخل منزل ما بشینن.
با ناراحتی از اصرار بنده فرمودن که نیازی نیست ..... و اصلا شما میدونید که سیستم های تهویه و خنک کننده ی بیمارستان میلاد هنوز روشنه.
.....
من خداحافظی کردم و رفتم و کلی ناراحت، با خودم فکر کردم که ارتباط ساختمان ما و سرمای منزل ما با بیمارستان میلاد چیه؟
اما تنها نتیجه ای که گرفتم این بود که از یکی از همسایه ها به نام آقای آستارایی دوری کنم و بیش از یکبار سلام در روز، کلامی بهشون نگم چون احتمالاً درک مشترکی از کلمات و مفاهیم نداریم و این ممکنه که باعث سوء تفاهم بشه.
امسال البته با یکی دیگه از اعضای ساختمان در این مورد صحبت کردم. گفت که فلان اتفاق در جریانه و قانون آپارتمان فلان چیز رو میگه و خلاصه من رو توجیه کرد اگرچه هنوز شبها مشکل سرما رو داریم.
و من فکر می کردم که چقدر آدمها در یک زبان واحد درک متفاوتی از کلام همدیگه دارن.

IQ

 
وقتى اینشتین مرد او را به بهشت بردند. در آنجا به اطلاع او رسانده شد که متاسفانه اتاق خصوصى ‌اش هنوز حاضر نشده و باید چند روزى را در خوابگاه عمومى در کنار دیگران بسر برد.
اینشتین گفت مانعى ندارد و او از همصحبتى با دیگران خوشحال مى‌شود. راهنما او را به داخل خوابگاه عمومى هدایت کرد. در آنجا ٤ نفر دیگر هم بودند. راهنما ضمن معرفى اینشتین به آنها، شروع به معرفى آنها کرد:
«این اولین هم اتاقى شماست. ضریب هوشى (IQ) او ١٨٠ است!»
اینشتین گفت: عالیه. مى ‌توانیم با هم در مورد ریاضیات صحبت کنیم.
«و این دومین هم اتاقى شماست. ضریب هوشى ‌اش ١٥٠ است!»
اینشتین گفت: این هم خیلى خوبه. مى ‌توانیم با هم در مورد فیزیک صحبت کنیم.
«و این سومین هم اتاقى شماست. ضریب هوشى ‌اش ١٠٠ است!»
اینشتین گفت: عیبى نداره. مى ‌توانیم با هم در مورد آخرین فیلمهاى سینمایى که نمایش مى دهند صحبت کنیم.
«و بالاخره این هم آخرین هم اتاقى شما. ضریب هوشى ‌اش ٨٠ است!»
اینشتین دستش را به طرف آن مرد دراز کرد و بعد از این که با هم دست دادند از او پرسید: فکر مى ‌کنى بالاخره وضعیت اقتصادى به کجا مى رسه؟

آیا شیطان وجود دارد؟



آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟
استاد دانشگاه با این سوال‌ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند. آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد: بله او خلق کرد
استاد پرسید: آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟
شاگرد پاسخ داد: بله آقا
استاد گفت: اگر خدا همه چیز را خلق کرد، پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست، خدا نیز شیطان است
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه‌ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: استاد می‌توانم از شما سوالی بپرسم؟
استاد پاسخ داد: البته
شاگرد ایستاد و پرسید: استاد، سرما وجود دارد؟
استاد پاسخ داد: این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده‌ای؟
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: در واقع آقا، سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می‌کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را می‌توان مطالعه و آزمایش کرد. وقتی که انرژی داشته باشد یا آن را انتقال دهد و گرما چیزی است که باعث می‌شود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آن را دارا باشد. صفر مطلق نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده می‌شوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای این که از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد.
شاگرد ادامه داد: استاد تاریکی وجود دارد؟
استاد پاسخ داد: البته که وجود دارد.
شاگرد گفت: دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که می‌توان آن را مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمی‌توان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگ‌های مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی‌توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می‌شکند و آن را روشن می‌سازد. شما چطور می‌توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می‌کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه‌ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد.
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: آقا، شیطان وجود دارد؟
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می‌بینیم. او هر روز در مثال‌هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده می‌شود. او در جنایت‌ها و خشونت‌های بی‌شماری که در سراسر دنیا اتفاق می‌افتد وجود دارد. این‌ها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست.
و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی می‌توان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه‌ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می‌آید و تاریک که در نبود نور می‌آید.
نام آن مرد جوان: آلبرت انیشتن بود.

آقای برایان دایسون


مدیراجرائی اسبق در شرکت کوکاکولا
هیچ وقت از ریسک کردن نهراسیم، چرا که به ما این فرصت  را خواهد داد تا شجاعت را یاد بگیریم.
فرض کنید  زندگی همچون یک بازی است .
قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها  شیشه ای هستند.
پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین ، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد ،
اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند.
او در ادامه میگوید :
آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده ، سلامتی ، دوستان و روح  خودتان  و توپ لاستیکی همان کارتان است.