امروز رفته بودم جنت آباد ، محل برگذاری آزمون پایه یکم. و یه سری کارای اداری داشتم که نتونستم برم تعمیرگاه .
اما دیروز:
ولی کلا دیروز روز 504 بود.
اما نظر رابرت در مورد اتحادیه ها :
اگر نمیخواهید که مهارتهای گوناگون بیاموزید و میل دارید تا در حرفه خود خبره شوید، به شرکتی بپیوندید که عضو اتحادیه ها برای حمایت از حرفه ای ها شکل میگیرند.
اگر کسی به اندرزهای مدرسه ای تنها در یک حرفه خبره شود، تنها در همان صنعت خواستار دارد. بدون دخالت یک اتحادیه نیرومند، نمی توان از صاحبان حرفه های تخصصی حمایت نمود. برای مثال کسی که خلبان برجسته ای است ، تنها در صنعت هوانوردی گل میکند. اگر او را اخراج کنند، نمی تواند از آنهمه مهارت ارزشمند خود در صنعتی دیگر بهره برداری نماید. یک خلبان کار کشته با 100000 ساعت پرواز با هواپیماهای غول پیکر، سالانه بیش از 150000 دلار دستمزد میگیرد. در آموزش و پرورش دریافت چنین دستمزدی برای او محال است. پزشکان و حتی آشپزان خبره نیز چنینند و تنها به یاری اتحادیه خود ، می توانند از حمایت و پشتیبانی لازم برخوردار باشند.
خبرگی فراوان در یک حرفه ، انسان را اسیر و پایبند آن حوزه محدود می نماید. به این دلیل است که حرفه ایها برای حمایت از بازار کار خود اتحادیه برپا می سازند.
راستی این اوس حسن فهمید ما چیکاره ایم ، دیروز 2 ساعت داشتم سیستم موتور جت رو براش توضیح میدادم. ولی خداییش هر چی میگم 3 سوت میگیره... مثل خودم خنگ نیست.
شنبه رفتم هتل هواپیمایی کشوری دیدم میگن یه هفته دیگه کلاس ها تعطیله. . . برین هفته دیگه بیاین.
ما هم کلی حال کردیم گفتیم این هفته کلی کارا میتونیم بکنیم.... که چی شد ؟؟؟؟
به یاری اوس کریم... از فردا صبح میرم تعمیرگاه پژو ، یه جورایی کارآموزی .
همیشه یکی از آرزوهام بوده ، ... حتی وقتی قرار بود برم ایران ایر کارآموزی انقدر حال نکرده بودم.
خلاصه پژو جماعت کار داشتین اوس مهران در خدمت شماست...
در ضمن در راستای گرفتن پایه یک هم هست.
اگه حسی برام بمونه شبا.. چیزای مفید رو مینویسم.
رابرت میگفت:
هنگامی که از کارم در استاندارد اویل استعفا دادم ، بابای دانش آموخته با من سخت درگیر شد. نمی دانست که چرا آن شغل خوب و پله های پیشرفت در آن را ترک کرده ام. هنگامی که از من پرسید " چرا کاری با آن همه مزایا را ترک کرده ای ؟ " پاسخی برایش نداشتم. منطق او و من یکی نبودند. منطق من ، منطق بابای دارا بود. تضمین شغلی ، همه چیز بابای دانش آموخته . و یاد گرفتن همه چیز بابای دارا بود.
بعد از مشهدیدن و شمالیدن ... حالا تهرانم.
چه برف بازیه...
سفر خوبه ... به آدم کمک میکنه فکر کنه.
همیشه هم سعی نکن شب راه بیفتی که صبح برسی به مقصد... روزا توی جاده مخ آدم به کار میفته و مسائل رو طبقه بندی میکنه.
بعضی وقتا به دعا احتیاج ندارم ... همیشه به دعا احتیاج دارم.
راستی من چند وقته که فکر میکنم بزرگ شدم.... بیست و چهار سالمنه.....
جوون تر بودم فکر میکردم ۲۴ سالگی آدم تو اوجه... الان فکر میکنم ۲۸ سالگی ... ( احتمالا در ۲۸ سالگی فکر میکنم.. ۳۵ سالگی... ) به این میگن امید ؟ ؟ ؟