خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش ...

                                            نبماند هیچش الا هوس قمار دیگر ...

برزخ


این چند وقته... ( یک ماه و نیم بعد از کنکور) انقدر اتفاقات افتاده که نمیدونم کدومش مهمه کدوم نیست...
از قضیه خونه گرفته تا داستان تک تک وسایلش و تمام چیزای عجیبی که دیدم مثل آقایی که موتورش رو هرشب توی لاین سرعت اتوبان پارک میکنه.
مثل چیزایی که با آرزوی داشتنشون از خواب پا میشی با حساب منطق نمیتونی بدستشون بیاری.... ولی قبل از اینکه شب به خواب بری داریشون!!!
یه موقعیت کاری با حقوق ۶۵۰ تومان که شاید اگه سراغش میرفتم جور میشد یا نمی شد اما حتی پیشنهادش رو هم رد کردم... و این باید همون موقعی باشه که تلفنم بعلت بدهی قطع میشه!! و البته فلوس لا موجود.
مثل همه مسافرت های نرفته...
همه لحظات خوش باهم بودن که حاضری همه چیزای دیگه رو بخاطرش بدی.... و نگرانیهاش....
همه کارایی که میخوام بکنم و از همه بدتر برزخی که توش هستم....

و همه انتخاب ها....

آقا اصلا اضافه ظرفیت نخواستیم.. زودتر جوابارو بده بیاد.....
حالا این وسط ویندوزت قاطی میکنه...
بزنم تو سر این بیل گیتس با اون قیافه مسخرش....

فکر کنم مسافرت خونم بدجوری افتاده پایین......

کلافه ام....
کلافه.....

میدونی یعنی چی ؟... یعنی قااااااااااااااااااااطی

 

حالا چی ؟

 اگه راست میگی شروع کن.

زیبایی و زشتی

 

روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریای به هم رسیدند آن دو به هم گفتند: بیا در دریا شنا کنیم. برهنه شدند و در آب شنا کردند، زمانی گذشت و زشتی به ساحل بازگشت و جامه های زیبایی را پوشید و رفت. زیبا نیز از دریا بیرون آمد و تن پوشش را نیافت، از برهنگی خویش شرم کرد و به ناچار لباس زشتی را پوشید و به راه خود رفت. تا این زمان نیز، مردان و زنان، این دو را با هم اشتباه می گیرند. اما اندک افرادی هم هستند که چهره زیبایی را می بینند، فارغ از جامه هایی که بر تن دارد...