نخستین عشق
نوشته تاگه دانیلسن (tage danielsson)
1928-1985
نویسنده و کارگردان سوئدی
برگردان:نامدار ناصر
یک شب زیبای خرداد بود، مرد و زن روی نیمکتی دور از چشم ، در باغ نشسته بودند.
زمان گل های یاس بود. بهار قلب هایشان را شکوفا کرده بود.
مرد نجوا کنان گفت:
من تا حالا هیچوقت چنین احساسی نداشته ام.
میدونم که ممکنه به نظرت پیش و پا افتاده بیاد ، اما واقعیت رو می گم.
زن سرخ شد و با عجله گفت:
جرات نمیکنم بگم چه احساسی بهت دارم. انگار اگه بگم یه جوری خرابش میکنم.برای ابرازش هیچ کلمه ای وجود نداره .
مرد به ملایمت گونه زن را بوسید.
- نکن یادت هست که چی بهت گفتم.
مرد رنجیده صورتش را از زن بر گرداند و با لجبازی گفت:
- من می خوام امشب پیش تو باشم
- دوباره شروع نکن دیگه.
میدونی که قبل از ساعت ده باید خونه باشم. چرا نمی تونی قبول کنی؟
چرا نتونیم همینطوری ، مثل الان که فقط از همدیگه خوشمون میاد ،،، رابطمون رو ادامه بدیم؟
- خوشمون می آد؟ همانطوری که آدم مثلا از یه فیلم یا ا زیه مبل خوش می آد؟
- عزیزم ، من دوستت دارم ... خودت این رو خوب می دونی . ولی کاریش نمی شه کرد.
- همین فقط چرا نمی شه کاریش کرد؟
- چرا نتونیم همدیگر رو درست وحسابی دوست داشته باشیم؟؟؟
هر کسی رو ببینی می تونه چرا فقط ما نتونیم؟
همه توی این مملکت دراز مثل ساردینای توی قوطی کنسرو ، به هم می چسبن و می خوابن
چرا فقط من نتونم؟ منی که بالاخره اولین و بزرگترین عشقم رو پیدا کردم ، من که تو همه دنیا فقط تو رو دارم؟؟؟
زن لبخندی زد و با خستگی گفت:
- عزیزم خودت می دونی چرا. باید این چند لحظه رو هم که با هم
هستیم خراب کنی؟ هیچی دیگه برات اهمیتی نداره؟
بوی یاس ها در هوا پیچیده بود ، مرد خجالت کشید.
گونه زن را نوازش کرد و گفت:
معذرت می خوام ، با تو بودن ، فقط نزدیک تو بودن خودش برای من یک عالمه.
اما بعضی وقت ها خیلی برام سخت می شه.
بلبلها می خواندند. شب رمانتیکی بود.
- اما یه چیز رو باید به من قول بدی. قول بده که هیچ وقت غیر از من کس دیگه ای رو تو زندگیت راه ندی. قول بده.
- قول می دم . چطوری میتونم به کس دیگه ای فکر کنم؟ من تموم زندگیم منتظر تو بودم.
- بگو که تا حالا هم هیچ کس دیگه ای تو زندگیت نبوده. بگو.
- تا حالا هیچ کس دیگه ای تو زندگیم نبوده.
- اقالا بگو که تو هم دلت می خواد که من امشب پیش تو باشم.
زن بغضش را فرو داد
- عزیزم من هم خیلی دلم می خواد. ولی باید بریم دیگه خودت می دونی چه جار و جنجالی به پا می شه... اگر دیر تر از ساعت ده بر گردیم.
زن و مرد بلند شدند، مرد دست در کمر زن انداخت.
- ما خیلی بچه بازی در می آریم مگه نه؟
- نمی دونم دوست داشتن بچه بازیه یا نه؟
مرد نگاهش را به زمین انداخت و با صدای آهسته گفت:
راستش رو بخوای فکر می کنم بهترین عشق ، عشقیه که آدم
به وصالش نرسه. ما در واقع خیلی هم خوشبختیم.
زن و مرد به هم نگاهی انداختند و لبخند زدند . زمان گل های یاس
بود. ساعت یک ربع به ده بود. زن و مرد دست در دست هم باغ را
ترک کردند و به طرف خانه سالمندان راه افتادند.