هری پاتر در راه مشهد....

فوق العاده است..... معرکه است این هری پاتر .. حالا میفهمم چرا وقتی جلد ۵ اش اومد یارو فروشنده هه میگفت صبح که اومد عصری تموم شد....

شنبه تا ساعت ۱۲ کارگاه موتور جت داشتم ..بعد یه راست رفتم راه آهن که با قطار ساعت ۲ برم مشهد .... کل راه رفت رو داشتم جلد یک جام آتش هری پاتر رو میخوندم... صبح ساعت ۴ رسیدم مشهد و چون جاهای حساسش بود..... تا ۳۰/۶ بازم با هری بودم
یه ۲ ساعتی تا ۳۰/۸  خوابیدم.... بعدش به کارا رسیدم.... و بعداز ظهر ساعت ۲ دوباره بلیط برگشت داشتم ... ولی چون خوابم میومد... ۲-۳ ساعتی خوابیدم.... و تا حالا که ساعت حدود ۷ صبحه .. و توی اتاقم هستم... هنوز صفحه ۶۵۰ هستم..... اگه امروز شرکت رو میتونستم بپیچونم.... تمومش میکردم.... ولی فکر نکنم... بشه...

ببخشید.. معطل شدین... یکی صدام کرد....

راستی.. کی میدونه... که توی نت میتونم متن انگلیسیه.. هر پاتر رو گیر بیارم یا نه؟ .......... و اگه آره... کجا ؟
فعلا......
نظرات 9 + ارسال نظر
مهرانی... دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 07:11 ق.ظ http://www.mehranweblog.blogsky.com

راستی .. یادم رفت سلام کنم.................... سلام

مهناز دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:28 ب.ظ

سلام پسر خوب....
misset karde boodim...

سینا دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 07:48 ب.ظ http://www.delsinario.blogspot.com

سلام آقا!!

سعید دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:08 ب.ظ http://amar123.persianblog.com

سلام من تو نت متنش رو ندیدم به احتمال زیاد هم نمیشه پیداش کرد (منطقیش اینه ) ولی کتاب اورجینالش رو توی انقلاب دیدم یک مغازه میفروخت .............. حالشو ببر

امین سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:28 ق.ظ http://pilotkhaki.blogsky.com

خوش به حالت مسعود حداقل یکی میست میکنه ؟:(
ما که کسی دوستمون نداره ....
کاش خدا ییکی دلش برای ما تنگ میشد :))
اینم اعلام شروع جنگ
در ضمن من دیدم که پسر عموم داشت متن پی دی اف هری پاتر رو میخوند

مهناز سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:53 ق.ظ

مهران جان دلم برات خیلی خیلی تنگ شده بود......
:)

مهناز سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:16 ب.ظ

امین خان اینجا weblog آقا مهران هست نه آقا مسعود...
ای عاشقی ببین با بچه مردم چه کردی.....
lo0o0o0oo0oo0ool

"امین:

خوش به حالت مسعود حداقل یکی میست میکنه ؟:("

فقط ببنید چه comment ای داده.....


امین چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:16 ق.ظ

حق دارین مهناز جان ... حق دارین که بخندین .... نوبت ما هم میشه .... دوست دارم یه روز اونقدر سرتون شلوغ بشه که دیگه اسم خودتونو بنویسین امین ... اونوقت من بهتون بخندم
انی وی .... مههههههههههههررررررررررررااااااااااااااااننننن
مگه بهت نگفتم که اینو درستش کن ....
میبینی رفقای مارو خدا ؟

مهرانی... چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:04 ب.ظ

سلام.. سلام.... به جون امین فرصت نکردم آنلاین شم.... الان هم از شرکت.. تو نت هستم.... ولی به هر حال..... اون پی دی اف رو.... در موردش با هم صحبت میکنیم.....
یه باز دیگه هم گفتم.. مهناز خانم... اینکه شما دلت برای ما تنگ میشه اینه... که مارو نمیشناسی..... و امیدوارم هیچوقت نشناسی.... که حداقل اینطوری یکی دلش واسه ما تنگ بشه.... یه فکری هم به حال امین بکن...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد