بعد از مشهدیدن و شمالیدن ... حالا تهرانم.
چه برف بازیه...
سفر خوبه ... به آدم کمک میکنه فکر کنه.
همیشه هم سعی نکن شب راه بیفتی که صبح برسی به مقصد... روزا توی جاده مخ آدم به کار میفته و مسائل رو طبقه بندی میکنه.

بعضی وقتا به دعا احتیاج ندارم ... همیشه به دعا احتیاج دارم.

راستی من چند وقته که فکر میکنم بزرگ شدم.... بیست و چهار سالمنه.....
جوون تر بودم فکر میکردم ۲۴ سالگی آدم تو اوجه... الان فکر میکنم ۲۸ سالگی ... ( احتمالا در ۲۸ سالگی فکر میکنم.. ۳۵ سالگی... ) به این میگن امید ؟ ؟ ؟

نظرات 2 + ارسال نظر
نفیسه شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 01:03 ق.ظ http://negaar.blogsky.com

یه روز یه پسره بود با معرفت بود.حالا اون پسره بی معرفت شده.قصهء ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.

مهناز یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 10:47 ق.ظ

نه...... هنوزم کلی معرفت داره.... خانوم خانوما... :) سرش شلوغه... می بینید که همش در مسافرت هستند....lol....
از با معرفت های روزگار این پسره...
خوش باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد