یک خاطره


تقریبا کلاس چهارم دبستان بودم. اون موقع توی مشهد زندگی میکردیم. مامان و بابا دعواشون شده بود. یکی از همون دعواهای خفنی که از دوران کوچولوگیم یادم میاد.
مامان فحش میداد و بابا کتک میزد...
یادمه که خیلی گریه میکردم. عکس العمل من بعد از اون قضیه این بود که در عین حال که از مامان خیلی بدم میومد قاب عکس بابا رو از دیوار برداشتم و انداختم توی جعبه نون خشکی.
بعد بابا دید و متوجه شد که کار منه .. تاریخ اون روز رو بهم یادآوری کرد و گفت که از این روز دیگه بچه من نیستی....  :D
فکر کنم دو . سه ماهی واقعا بابا نداشتم و هرگونه تلاش برای نزدیکی با یادآوری تاریخ موردنظر روبرو میشد.
عکس العمل من توی اون سن نسبت به دعوای اولیا و عکس العمل پدرم نسبت به رفتار من الان برام مسخره و یکم جالبه...
به نظر میاد که سالهاست با پدرم دوستم و مشکلی با هم نداریم.
نمیدونم چی شد که این خاطره یادم اومد. شاید چون امروز تولد پدرمه ...
بابا...
هرچند که اهل شبکه و وبلاگ نیستی .. اما بهرحال:
    « تولدت مبارک »

نظرات 7 + ارسال نظر
لیمویی شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 03:00 ب.ظ http://pacific.blogsky.com

پس مامانت چی؟
رابظت با مامانت چه طوره؟!

سعید شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 07:49 ب.ظ http://mastaneh.blogsky.com

سلام مهندس ...

از طرف ما هم تبریکات فراوان ...

ایشالا همیشه بابا ها بالا سر بچه هاشون باشن ...

گلناز یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 12:31 ق.ظ http://golnaz.blogspot.com

واااااااااااااای
چه عالیییییییییییی:))
تولدشون خیلی مبارک
ایشالله همیشه با هم دوست ها ی خیلی خیلی خوبی باشین:)

ندا دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 01:10 ق.ظ http://28111360.persianblog.com

آخی..... تولدشون مبارک کلی:) با هر چی که آرزوی قشنگ و خوب هستش

سعید سه‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 06:19 ق.ظ

المبارکات فور پدرات مهرانیات

مهدی چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 01:15 ق.ظ http://mahdisf.blogsky.com

خوش به حالت که بابات هم دوستت هم بابات ، امیدوارم همیشه تو و بابات زندگی خوب و شادی داشته باشید
از طرف منم به پدرت تبریک بگو

امین چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 06:58 ب.ظ http://pilotkhaki.blogsky.com

باباها ... بعضی وقتا علیرغم همه ادعا ها مبنی بر اینکه پدر خانواده هستن ...مرد هستن ... و مرد کسی هست که سنگ زیرین آسیاب باشه .... کارایی میکنن که خاطراتش تا سالها به لوح روح ادم میشنه ....
اصلا بابا نه مرد ...کلا ....
باید صبور باشی ... باید هزار بخوری یکی نگی ... نه البته همه ... که یکجا ... اینم واسه همونه که میگن قبل از ازدواج چشاتو وا کن بعد ازدواج چشاتو ببند ....
در هر صورت منم گاهی اینجور صحنه ها رو دیدم ....تمام این دعواها به خاطر اینه که زن جماعت احساساتی زودرنج ... هستن .... کمتر از گل چی‌؟
باید صبور باشی ..... :)
تجربیات یه ادم که داره حس میکنه که میخواد مرد بشه :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد