این مطلب برام ایمیل شده بود :
مجموعه داستان «غیرقابل چاپ»، اثر سیدمهدی شجاعی،
برای ششمینبار تجدید چاپ شد.آنچه در پی میآید، بخشهایی از داستان کوتاه «آناهیتا شرقی» است:
اولین چیزی که توجه را جلب میکرد، عینک آفتابی زن بود و بعد، کیسههای پلاستیکی که پیدا بود از فرط خستگی آنها را پیش پایش بر زمین گذاشته است.
بنابراین هر دو دستش آزاد بود و میتوانست با ایما و اشاره از من درخواست کند که بایستم و تا هر جایی که میتوانم او را برسانم.
درست بعد از بریدگی اتوبان جهان کودک، به سمت مدرس ایستاده بود و توقف کردن در مسیری که ماشینها با سرعت و بدون دید میآمدند، خالی از خطر نبود.
ولی ایستادم، فلاشر را روشن کردم، بر روی صندلی سمت شاگرد خم شدم و در را برایش باز کردم تا بارهایش را که اکنون از روی زمین برداشته بود، اول داخل ماشین بگذارد و بعد خودش سوار شود.
سوار که شد، شروع کرد به گرم و صمیمانه حال و احوال کردن و بعد شکایت از زمانه و روزگار و مردمی که حاضر نیستند یک زن سی ساله را صرفا به خاطر انسانیت سوار کنند.
البته قسمت مربوط به سنش را راست نمیگفت. با حذف رنگ و روغنهایی که به خودش مالیده بود، حداقل چهل سال را داشت.
گفتم: من تا سر ظفر میتونم خدمت شما باشم. اونجا بهتر ماشین گیرتون میآد.
گفت: ممنونم. همین مقدار هم غنیمته. به خصوص که فرصتیه برای گپ و گفت صمیمانه.
گفتم: بله؟
گفت: بعله. دوستان بهم میگن تو که امکانشو داری چرا ماشین نمیخری؟ میگم خوب در طول هفته که ماشین و راننده دانشگاه هست. این یه روز هم که به بهانه خرید میتونم با مردم دمخور باشم، چرا از دست بدم؟ کسی که جامعهشناسی درس میده باید تو مردم باشه، با مردم حشر و نشر داشته باش، با مردم زندگی کنه.
حالا که به خاطر اشتغالات درسی این توفیق کمتر نصیبم میشه، چرا همین مقدارشو از خودم مضایقه کنم؟ میدونین؟ آخه من موقع رفتن که دستم خالیه، با اتوبوس میرم. توی اتوبوس میگردم دنبال سوژههای اجتماعی، آدمای پیر، فقیر، بلادیده، زخمخورده، ستمکشیده و پیش اونها مینشینم و سر حرف رو باز میکنم و وقتی اونها سفره دلشون رو پهن میکنن، تازه آدم میفهمه که چقدر از مرحله پرته.
من با همون یه نصفه روز برای تمام هفتهام انرژی میگیرم...
داشتیم میرسیدیم به سر ظفر و زن همچنان حرف میزد. ناگزیر شدم حرفش را قطع کنم و بگویم: خب. این هم سر ظفر. امیدوارم که سریع ماشین گیرتون بیاد.
گفت: شرمندهام که مزاحمتون شدم؛ ولی کاش میتونستین منو تا پل صدر ببرین. اگر دیرتون نشده، خواهش میکنم که چند دقیقه وقتتون رو به خاطر من حروم کنین، منو که زیر پل بذارین، میتونین از شریعتی برگردین تو ظفر.
درمانده گفتم: بسیار خوب.
پرسید: شما دفتر کارتون تو ظفره؟
گفتم: بعله.
گفت: یادتون باشه آدرستون رو بدید یه فرصتی خدمت برسم تا در یک فضای راحتتری با هم اختلاط کنیم. اینطوری خیلی رسمیه.
گفتم: شما کدوم دانشگاه تشریف دارین.
گفت: دانشگاه آزاد، شعبه شمال غرب. البته میدونین کدوم دانشگاه، برای من مهم نیست. برای من مهم ارتباط با دانشجوئه.
گفتم: با سی سال سن شما باید زود استاد شده باشین.
گفت: بعله خوب. من عمده تحصیلاتم رو جهشی انجام دادم. بعد هم وقتی فوقم رو گرفتم تو همون دانشگاه مشغول تدریس شدم.
نگه داشتم و گفتم: خب، این هم پل صدر، موفق باشید.
با لحنی التماسآمیز گفت: شما که این همه بزرگواری کردید، خونه من دو تا کوچه بالاتره. اکرام رو به اتمام برسونین که من برای این فاصله کوتاه، ماشین نگیرم. خواهش میکنم.
ناگزیر از زیر پل به سمت چپ پیچیدم و وارد خیابان شریعتی شدم.
گفت: تا عمر دارم لطفتونو فراموش نمیکنم. امیدوارم به زودی جبران کنم.
و ادامه داد: راستش یه مطلبو از اول که سوار شدم میخواستم بهتون بگم، ولی تردید کردم. حالا که میبینم آدم باشخصیتی هستین و سوءتعبیر نمیکنین، بهتون میگم.
گفتم: لطف میکنین. بفرمایین.
گفت: امروز بعد از اینکه خریدم رو انجام دادم، آمدم پای صندوق ـ لطفا بپیچین سمت راست ـ کیف پولم همراهم بود. کلی هم توش پول و تراولچک بود. آخه صبح حقوقم رو از بانک گرفته بودم. فاکتور صندوق رو پرداخت کردم و از فروشگاه آمدم بیرون. لطفا سمت چپ... .
گفتم: بقیهشو بلدم.
با تعجب پرسید: بقیه چیرو، آدرسو؟
گفتم: هم بقیه آدرسو، هم بقیه قصهرو. میخواستین سوار ماشین بشین و دربستی بگیرین که دیدین کیف پولتون نیست.
زدم روی ترمز و گفتم: خب، خونهتون همینجاست دیگه؟
گفت: بله و در ماشین را باز کرد.
گفتم: الان هم هیچی پول تو خونه ندارین. میخواین چهار، پنج هزار تومن بهتون بدم؟
سکوت کرد.
گفتم: ببخشید. اسم شما چیه؟
گفت: نوشین.
گفتم: ولی انگار دفعه قبل اسم شما ناهید بود، نبود؟
جا خورد. گفت: دفعه قبل؟ و دستش رفت طرف بار و بندیلش که زودتر بردارد و پیاده شود.
گفتم: بنشین باهات کار دارم.
و پایم را بر پدال گاز فشردم. آنچنان که پاترول سنگین با صدای وحشتناکی از جا کنده شد، در نیمهباز به سمت زن هجوم آورد و زن وحشتزده خود را به داخل ماشین کشید تا دست و پایش لای در نماند.
تلاش نکرد برای باز کردن مجدد در، اما با جیغ خفهای گفت: نگه دار. میخوام پیاده شم.
گفتم: صبر کن. پیاده میشی.
گفت: چی میخوای از جونم؟
گفتم: فقط جواب یکی ـ دو تا سؤال. همین.
گفت: بعدش میذاری پیاده شم؟
گفتم: چراکه نه. نگرت دارم واسه چی؟ کاری باهات ندارم.
گفت: پس زود باش.
پیچیدم داخل اتوبان و گفتم: حدود یک سال پیش، همینجایی که سوار شدی، ایستاده بودی، با همین مقدار بار و بندیل. دست بلند کردی و منم سوارت کردم. البته اون موقع ماشینم پاترول نبود، پژو بود. شاید به همین دلیل هم امروز به جا نیاوردی.
گفت: اشتباه میکنین. من نبودم.
گفتم: تو که هر روز سوار یه ماشین میشی ممکنه اشتباه کنی، ولی من که سال تا سال کسی رو سوار نمیکنم، آدما بهتر یادم میمونن.
گفت: شما دارین به من توهین میکنین.
گفتم: ممکنه بعدا بکنم، ولی هنوز نکردم.
و ادامه دادم: سوار ماشین شدی و همین حرفهای امروز رو با همین آب و تاب تعریف کردی. اون روز هم من قصد داشتم تو رو تا یه جایی که تو مسیرمه برسونم، ولی مثل امروز آنقدر خواهش و تمنا کردی و چشم و ابرو آمدی تا منو به همین کوچه آناهیتای شرقی کشوندی.
گفت: تو این محل ممکنه...
گفتم: جلوی یه خونهای پیاده شدی ولی وقتی من رفتم کلید رو به در سه تا خونه اونطرفتر انداختی.
با دلهره گفت: پس شما خونه ما رو...
گفتم: اون روز تاپ قرمز پوشیده بودی با استرچ مشکی. سوار که شدی، دکمههای مانتوتم باز کردی و گفتی که از بدنسازی میآی. کافیه یا بازم نشونی بدم؟
با اضطراب گفت: خب، حالا سؤالاتونو بپرسین.
گفتم: کسی که یه همچی خریدی میکنه ـ و اشاره کردم به بستههای پیش پایش ـ لَنگ چهار، پنج هزار تومن نیست. این قیافه و دکوپز هم با تکدی و تلکه جور در نمیآد. قصه چیه؟
گفت: تکدی نیست. تلکه هم نیست. اون دفعه با عزت از شما قرض خواستم، شما هم با رغبت دادین. همچنانکه این دفعه هم رغبتی نداشتین و ندادین.
گفتم: خب، قرض اون دفعه چی شد؟
در کیفش را باز کرد و گفت: همین الان بهتون میدم.
و پنج هزار تومان از کیفش درآورد.
گفتم: تو که پول نداشتی؟
گفت: حالاشم ندارم. این یه پسانداز برای روز مباداست.
پول را نگرفتم. گذاشت روی داشبورد و گفت: منو برگردونین خونه و تمومش کنین.
گفتم: چی رو تموم کنیم، تازه شروع شده. اگر نگی قصه چیه، میآم تو محل و از در و همسایهها میپرسم.
ترسیده گفت: شما پولتو میخواستی که گرفتی.
گفتم: پولمو نمیخواستم و نگرفتم. مطمئن باش تا واقعیتو نگی، ولت نمیکنم بری.
گفت: آخه شکستن من چه نفعی به حال شما داره؟
گفتم: من به دنبال شکستن تو نیستم. واقعیت رو میخوام بدونم.
گفت: به چه درد شما میخوره؟ اینهمه اصرار واسه چیه؟
گفتم: دلیلشو بعدا بهت میگم، بعد از اینکه حرفهاتو زدی.
گفت: خلاصهاش اینه که من کلفت اون خونهای هستم که دیدی. هفتهای یه روز میرم واسه خانوم خرید میکنم. همون روزی که ایشون هم دانشگاه کلاس داره. لباس های خانومو میپوشم. از حماقت و ولع مردها استفاده میکنم، رفتوآمدم مجانی تموم میشه؛ ولی پول کرایه رو از خانم میگیرم. اگه مردا به طمع بیفتن که عموما میافتن، چند هزار تومن هم کاسب میشم. کل قصه همینه.
گفتم: عینکتو بردار.
وحشتزده گفت: واسه چی؟
گفتم: میخوام چشماتو ببینم.
با ترس و لرز عینکش را برداشت و در مواجهه با نگاه من، چشمهایش را به زیر انداخت.
چشمهایش استیصال و بیچارگی بچهای را داشت که زرنگی کودکانهاش لو رفته باشد.
گفتم: خوب فهمیدی که باید عینک آفتابی بزنی، چون چشمها معمولا آدم رو لو میدن.
دوباره عینک را به چشم گذاشت و گفت: حالا دیگه برگردیم.
گفتم: اون حرفهای قشنگو از کجا یاد گرفتی؟!
گفت: از لابهلای حرف های خانوم با شاگرداشون.
گفتم: فکر میکنی تا کی میشه اینطوری پول درآورد؟
گفت: تا همیشه. تو یه مرد پیدا کن که مرد باشه، اونوقت من میگم نمیشه.
گفتم: یعنی اگه من مرد بودم باید سوارت نکنم؟ با اون بار و بندیل و اصرار و التماس؟
گفت: سوار کردن یه چیزه، ولی اون پول آخرو مردا از سر طمعشون میدن. فکر میکنن بذریه که بعدا محصولشو درو میکنن. با همون یه شماره تلفن الکی که بهشون میدم.
گفتم: من که دفعه قبل ازت شماره تلفن نگرفتم و بهت پول دادم. اونو به حساب چی گذاشتی.
گفت: حماقت. البته دور از جون شما.
گفتم: هیچ فکر کردی که ممکنه دو بار با یه آدم روبهرو بشی؟ مثل امروز؟
گفت: هر مردی رو تا صد بار میشه خر کرد. شمردهام که میگم.
گفتم: شوهر نداری؟
گفت: چرا. اونم یه بیغیرتیه مثل بقیه مردا. تشویقم میکنه وقتی این پولارو میبرم خونه.
گفتم: نمیترسی یه وقت بلایی سرت بیاد؟
گفت: کم بلا سرم نیومده؛ ولی کسی که پا به این راه میگذاره، باید پیه همهچی رو به تنش بماله.
گفتم: همه چی رو از دست بده که چی به دست بیاره؟
گفت: میخوای موعظه کنی؟
گفتم: بیخیال. بگذریم. الان میرسیم در خونه و خداحافظ.
گفت: ولی سؤال منو جواب ندادین. واسه چی میخواستین قصه منو بدونین؟
گفتم: واسه اینکه منم همکار شمام. یا بهتره بگم همکار رئیس شما.
وحشتزده گفت: یعنی جامعهشناسی درس میدین؟
گفتم: یه همچین چیزایی.
نزدیک بود قالب تهی کند. بیجوهری در صدا پرسید: همون دانشگاه؟
گفتم: نه، یک دانشگاه دولتی.
دوباره رسیدیم به کوچه آناهیتای شرقی و من گفتم: خب، حالا میتونی پیاده شی. پولتم بردار.
پول را بدون تعارف برداشت و در کیف گذاشت. در را باز کرد و موقع پیاده شدن گفت: همیشه آدمها رو بازی دادهام، ولی این بار احساس میکنم بازی خوردهام.
گفتم: چه بازیای؟ قصه زندگیتو تعریف کردی.
پیاده شد. در را بست و گفت: درست مثل اینکه یهو متوجه بشی که جلوی دوربین مخفی بودی.
گفتم: پس لطفا اون موبایل منو بده.
گفت: موبایل؟!
گفتم: تو جیب سمت راستته.
موبایل را از جیبش درآورد و به سمت من دراز کرد: ببخشید، ترک عادت سخته.
گفتم: فکر نکردی که خونهتو بلدم و میآم سراغت؟
گفت: البته بلد نیستی. چون اون خونهای که فکر کردی من کلید انداختم، رد گمکنی بود. حواسم بود که تو آینهات ردّمو داری.
گفتم: پس بازی رو من خوردم نه تو.
گفت: ولی ازت خوشم اومده. یه شماره تلفن بهت میدم اگه خواستی زنگ بزن.
گفتم: طالب نیستم. چیزی که میخواستم بهش رسیدم.
گفت: ضمنا اون حرفمو پس میگیریم که گفتم؛ هر مردی رو تا صد بار میشه خر کرد، بعضی از مردها رو نمیشه.
گفتم: مسئله اینه که تو مرد ندیدی. یا اونهایی که دیدی، هیچکدام مرد نبودن...
سلام
اولا: با اینکه یک دختر هستم ولی از نقدی که به لیمویی داشتی خوشم امد .چون همیشه از یک طرفه به قاضی رفتن بدم می اید چیزی که در اکثر نوشته های او به چشم می خورد.ولی قلم نسبتا خوبی دارد
دوما انتخاب این مطلبت عالی بود .از خط اخر خیلی خوشم امد
سوما با نقدی که به لیمویی داشتی انتظار دیدن مطالب خوبی در وبلاگت می رود که اگر اینگونه نباشد ابه من حق بده که با یک همچون نقد تندوتیزی وبلاگت را ترک کنم.
به امید دیدن نوشته های خوب در وبلاگت
تا بعد........