آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود. اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت. قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند : پاریس خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته میشود. گفتم حرف اش را هم نزنید. بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم. حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است - مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمیدهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف. کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمیدانند.
پرسه در حوالی زندگی، روایت مصطفی مستور،
کوچیک تر که بودم فکر می کردم بارون اشک خداست ولی مگه خدا هم گریه می
کنه چرا باید دل خدا
بگیره!!!! دوست داشتم زیر بارون قدم بزنم تا بوی خدا رو حس کنم اشک خدا را تو
یه کاسه جمع کنم تا هر
وقت دلم گرفت کمی بنوشم تا پاک و آسمانی شوم! آسمان که خاکستری می
شد دل منم ابری می شد
حس میکرم که آدما دل خدا رو شکستند و یا از یاد خدا غافل شدند همه می
گفتند باران رحمت خداست ولی
حس کودکانه من می گفت خدا دلش از دست آدما گرفته
سلام عزیزم زیبا منویسی..مطالبی که گذاشتی واقعا خوندنی بود
سلیقت حرف نداره دوست من.....
بنظرم مطالبت اصل موضوع رو به خواننده میرسونن .....
موفق باشی عزیزم.....[گل]
و همیشه اوضاع می تواند بدتر از این هم باشد. امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم ...