5 هفته است که سربازیم تموم شده، و امروز مثل خیلی روزای دیگه صبح زود از خواب بیدارم شدم. صبح خیلی زود، زودتر از زمان رفتن به پادگان، و به خواست خودم و نه به اجبار سربازی ! و الان حدود دو ساعته که دفتر هستم. فکر می کنم و مطلب می خونم. و حس خوبی دارم که دلم می خواد تموم نشه.

قیمت دلار هم حدود 3300 با تغیرات 100 تومان بالا و پایین میشه.

اوضاع اقتصادی و کار خوب نیست، اما ما داریم تلاشمون رو می کنیم. و این خوبه.

بخاری دفتر رو امروز روشن کردم. دیگه یکم سرد شده سالن.

چه وضعیه ؟

دو هفته است که سربازی تموم شده، قیمت دلار از 2400 به 3500 رسیده !!!

آخه این چه وضعیه ؟

رهایی

به ساعت ها فکر می کنم. الان ساعت حدود 5 عصره، تا فردا حدود 5 صبح که از خواب بیدار میشم برم دنبال پایان این دوره.
6 ساعت می خوابم و 6 ساعت زمان دارم. احساس می کنم اینکه چطوری این 6 ساعت رو بگذرونم نشون دهنده اینه که 6 ماه بعدی رو تا آخر سال چطور می گذرونم.
مثل یک روز اول سال نو که هرچقدر مفید باشه، احساس می کنم که یک سال آینده همونقدر مفید خواهد بود !!

آریایی نژاد


در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین

همه دینشان مردی و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود

چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان

همه بنده ناب یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک

پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد

بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود

کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما

که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان

چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟
خرد را فکندیم این سان زکار

نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آیین دیرین ما؟

به یزدان که این کشور آباد بود
همه جای مردان آزاد بود

در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت

گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر

نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت

از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت

از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد

چو ناکس به ده کدخدایی کند
کشاورز باید گدایی کند

به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم

بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از زندگی کردن و زیستن

اگر مایه زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است

بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم

قرار نبوده . . .


تا جایی که فهمیده‌ام قرار نبوده این ‌قدر وقت‌مان را در آخور‌های سرپوشیده‌

تاریک بگذرانیم به جای چریدن زندگی و چهار نعل تاختن در دشت‌های بی‌مرز.

قرار نبوده تا نم باران زد، دست‌پاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک

 روی سر‌ بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم.

قرار نبوده اینقدر دور شویم و مصنوعی. ناخن‌های مصنوعی،

دندانهای مصنوعی، خنده‌های مصنوعی، آواز‌های مصنوعی، دغدغه‌های مصنوعی.

حتما‌ً قرار نبوده بزهایی باشیم که سنگ‌نوردی مصنوعی در سالن می‌کنند

 به جای فتح صخره‌های بکر زمین.

هر چه فکر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما این‌چنین با بغل دستی‌های‌مان

در رقابت‌های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم جانور بهتری هستیم،

 این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟

قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم، از دم دکترا به دست بر روی

 زمین خدا راه برویم، بعید بدانم راه تعالی بشری از دانشگاه‌ها و مدرک‌های

 ما رد بشود … باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند،

دراز بکشد نیلبک بزند با سوز هم بزند و عاقبت هم یک روز در همان هیات

چوپانی به پیامبری مبعوث شود. یک کاوه لازم است که آهنگری کند که درفش

داشته باشد که به حرمت عدل از جا برخیزد و حرکت کند…

قرار نبوده این ‌همه در محاصره‌ی سیمان و آهن، طبقه روی طبقه

 برویم بالا، قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین

 وجود داشته باشد، بی‌شک این همه کامپیوتر و پشت‌های غوزکرده‌‌ی

 آدمهای ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده؛

تا به حال بیل زده‌اید؟ باغچه هرس کرده‌اید؟ آلبالو و انار چیده‌اید؟…

 کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید؟ آخ که با هیچ خواب دیگری

قابل مقایسه نیست… این چشم‌ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر،‌

 برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان برای خیره شدن به جاریِ آب شاید،

 اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند.

قرار نبوده خروسها دیگر به هیچ‌کار نیایند و ساعت‌های دیجیتال به‌جایشان

صبح‌خوانی کنند. آواز جیرجیرک‌های شب‌نشین حکمتی داشته حتماً،

 که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما تا قرص خواب‌ لازم نشویم

 و اینطور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.

من فکر می‌کنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان،

 بشود همه‌‌ی دار و ندار زندگی‌مان، همه‌ی دغدغه‌ی زنده بودن‌مان.

قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون مدنی عجیب و غریب

 و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.

قرار نبوده اینطور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان

 و یک شب هم زیر طاق ستاره‌ها نخوابیده باشیم.

قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا علیه خورشید عالم‌تاب و گرما و محبتش،

 زره بگیریم و جنگ کنیم.

قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پای‌مان یک‌بار هم

بی‌واسطه‌ی کفش لاستیکی/چرمی یک مسافت

صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.

قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه‌ی

سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم

چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم، اما همین‌قدر می‌دانم که این‌همه “قرار نبوده”‌ای

 که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی‌مان را آشفته‌ و سردرگم کرده…

آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم،

 اما سردر نمی‌آوریم چرا.