البته آب ریخته را نتوان به کوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوین نشده که فکرش را منع کرده باشد .
اگر عمر دوباره داشتم مى کوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم. همه چیز را آسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم. فقط شمارى اندک از رویدادهاى جهان را جدى مى گرفتم. اهمیت کمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بیشتر مى رفتم. از کوههاى بیشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بیشترى شنا مى کردم. بستنى بیشتر مى خوردم و اسفناج کمتر . مشکلات واقعى بیشترى مى داشتم و مشکلات واهى کمترى. آخر، ببینید، من از آن آدمهایى بوده ام که بسیار مُحتاطانه و خیلى عاقلانه زندگى کرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظاتِ خوشى بیشتر مى داشتم. من هرگز جایى بدون یک دَماسنج، یک شیشه داروى قرقره، یک پالتوى بارانى و یک چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبک تر سفر مى کردم .
اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان دیرتر به این لذت خاتمه مى دادم . از مدرسه بیشتر جیم مى شدم. گلوله هاى کاغذى بیشترى به معلم هایم پرتاب مى کردم . سگ هاى بیشترى به خانه مى آوردم. دیرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابیدم.
بیشتر عاشق مى شدم. به ماهیگیرى بیشتر مى رفتم. پایکوبى و دست افشانى بیشتر مى کردم. سوار چرخ و فلک بیشتر مى شدم. به سیرک بیشتر مى رفتم .
در روزگارى که تقریباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى کنند، من بر پا مى شدم و به ستایش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم. زیرا من با ویل دورانت موافقم که مى گوید "شادى از خرد عاقل تر است"
دان هرالد (Don Herald) کاریکاتوریست و طنزنویس آمریکایى در سال 1889 در ایندیانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تالیفات زیادى است اما قطعه کوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف کرد.
دکتر شریعتی مینویسد: کسانی هستند که فضای اندیشیدن آنها بر پول است، مگر نمی بینیم کسانی را که امروز با پدر زنشان ازدواج میکنند، این مگر برای پول نیست؟ نه دوست داشتن، نه عشق، بلکه بر اساس مقدار پول یا مثلاً تعداد قوم و خویش که همسرش دارد. کسی که این محاسبه را میکند حتی احساسات غریزی حیوان را هم ندارد. برای اینکه وقتی یک حیوان نر و ماده به هم میچسبند، میخواهند غریزه جنسی شان را ارضاء کنند، همان غریزه باز هم معنوی تر از این کاسبی است، هیچ وقت یک الاغ نر به خاطر پالان الاغ ماده و یا به خاطر قالیچه و امثالهم به طرف آن کشش پیدا نمیکند، وقتی انسان فضای اندیشهاش تا این حد سقوط میکند، از الاغ هم پایینتر است!
دو تا زوج مسن با همدیگه نشسته بودند چای میخوردند و دوستانه گپ میزدند. یکی از مردها از مرد دوم میپرسه: راستی مارتین، کلینیک تقویت حافظه که ماه قبل رفتی چطور بود؟
مارتین: عالی بود. اونا آخرین تکنیکهای روانپزشکی رو بهمون یاد دادند و مغز و حافظه مون رو فعال کردند. برای من که خیلی موثر بود.
پیرمرد اول: چه جالب! خیلی عالیه. اسم اون کلینیک چی بود؟
مارتین ساکت میشه و فکر میکنه و فکر میکنه و فکر میکنه ولی چیزی یادش نمیاد. بعد از چند دقیقه لبخند میزنه و میگه: اون گلی که رنگش قرمزه و بوی خوبی داره و روی شاخه ش تیغ داره اسمش چیه؟
پیرمرد اول میگه: منظورت رزه؟
یهو مارتین میگه: خودشه! بعد برمیگرده طرف زنش و میگه: رز ، اسم اون کلینیک چی بود؟!