حـوّا گناه کرد و عـشق آفریــده شد ،
جریان آن گناه به عالم کشیده شد ،
آدم برای پاکی و شیطان به جای نفس ،
حــوّا بـه نام وسوسـه هـا آفــریده شــد ،
مــن با گـنـاه خـوردن یـک سـیب زنـده ام ،
سیبی که از حوالی یک خواب چیده شد ،
من خواب چـشمهای شما را ندیده ام،
امّا دوباره درتن و جانم دمیــده شد
این چند وقته با همه مشکلاتی که دارم به دو تا ضرب المثل اعتقاد پیدا کردم.
۱- خدا گر ز حکمت ببندد دری..... ز رحمت گشاید در دیگری
۲- کس نخارد پشت من .... جز ناخن انگشت من
------------------------------
و یک داستان قشنگ
جولیا زشت بود و کریه المنظر، با دندان هایی نامتناسب که اصلا به صورت جولیا نمی آمدند. اولین روزی که جولیا به مدرسه ما آمد هیچ دختری حاضر نبود کنار او بشیند. یادم هست همان روز ژانت دوست صمیمی خواهر من که دختر بسیار زیبایی بود مقابل جولیا ایستاد و از او پرسید: (آیا میدانی زشت ترین دختر این کلاس هستی؟)
همه از این جمله ژانت خنده شان گرفت. حتی بعضی از پسر های کلاس در تصدیق حرف ژانت سر تکان دادند و ویلیام که همیشه خودش را برای ژانت لوس میکرد اضافه کرد: (حتی بین پسرها)
اما جولیا با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جواب ژانت جمله ایی گفت که باعث شد همان روز اول تمام دختران کلاس احترام جولیا را بیشتر از ژانت حفظ کنند! جولیا جواب داد: (اما ژانت تو بسیار زیبا و جذاب هستی).
در همان هفته اول جولیا محبوب ترین و خواستنی ترین عضو کلاس شد و کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند جولیا با آنها هم گروه باشد. او برای هر کس اسم مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی میگفت چشم عسلی و به دیگری لقب ابرو کمانی داده بود.حتی به آقای ساندرز معلم کلاس لقب خوش اخلاق ترین و باهوش ترین معلم دنیا را داده بود. ویژگی برجسته جولیا در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعا به حرف هایش ایمان داشت و دقیقا به جنبه های مثبت شخصیت هر فرد اشاره میکرد. مثلا به من میگفت بزرگترین نویسنده دنیا و به سیلویا خواهرم میگفت بزرگترین آشپز دنیا! و حق هم داشت. آشپزی سیلویا حرف نداشت و من تعجب کرده بودم که چگونه جولیا در همان هفته اول متوجه این موضوع شده بود.
سال ها بعد جولیا به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شد و من بعداز ده سال وقتی با او برخورد کردم بی توجه به قیافه و صورت ظاهریش احساس کردم شدیدا به او علاقه مندم. جولیا فقط با تعریف ساده از خصوصیات مثبت افراد در دل آنها جای باز میکرد.
5 سال پیش وقتی که برای خواستگاری جولیا رفتم دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش خواندم و او با همان سادگی و وقار همیشگ یاش گفت: (برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود ) و من بلافاصله و بدون هیچ تردیدی در همان اتاق شهرداری از او خواستگاری کردم.
در حال حاضر من ازجولیا یک دختر سه ساله به نام آنجلا دارم. آنجلا بسیار زیباست و همه از زیبایی صورت او در حیرتند.
روزی مادرم از جولیا راز زیبایی آنجلا را پرسید و جولیا در جوابش گفت: (من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم) و مادرم روز بعد نیمی از دارایی های خانواده را به ما بخشید.
منبع
www.DiaMethod.com
در گذر گاه زمان ... خیمه شب بازی دهر...
با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد...
عشق ها می میرند.... رنگ ها رنگ دگر میگیرند...
و فقط خاطره هاست.....
که چه شیرین و چه تلخ....
دست ناخورده به جا می ماند....
دیشب بدون مقدمه و برنامه قبلی ساعت ۱۲.۵ شب رفتم شمال ....
جاده خلوت... یک ساعت توی مه محدوده گدوک.... از پل سفید تا خود ساری بارون توی مسیر رفت و برگشت...
یه سوک سوک اول ساری... و برگشت...... ۹ صبح تهران بودم....
خیلی خوب بود.... سفر همیشه خوبه.... مخصوصا اگه با آدمای جدید آشنا بشی....
فقط یکم این ماشین قدیمی شده.....
من الان فقط خو...ا....ب......م.....