...

هی میام اینجا ..یادداشت جدیدو باز میکنم... هی حس نوشتنم نمیاد.... از چی بنویسم...؟؟؟!!!
از سفر آبادان و بندر امام.... یا از دانشگاه... یا از امتحان اتوبوس... یا درسا... یا کارایی که میخوام بکنم اما نمیشه...

یا ..........

 

دو تا درس زندگی که امروز یاد گرفتم.

۱- سعی کن توی مدرسه زرنگها شاگرد تنبله باشی ... به جای اینکه توی مدرسه تنبلا شاگرد زرنگه باشی....

۲- میدونی چرا تارزان لخته ؟... لباس نداره...

از بس که از این شاخه به اون شاخه پریده ....

خواستن...

بازم دارم به این باور میرسم.... که باید بخوای ... فقط بخوای... از ته دل...

اونوقته که دیگه مهم نیست اونچیزی که میخوای چیه.... مهم اینه که میشه...

 

تپه

بالاخره تپیدم.....
و این یعنی که تپه رو قبول شدم.... یعنی نصف راهو رفتم....

به نظرت میشه آدم توی جاده ها... پشت فرمون .... مقاله بنویسه ؟؟؟!!!!
مثلا کارآفرینی در صنعت حمل و نقل زمینی....
یا بقول دکتر میلانی..... کارآفرینی در صنعت بنی هندل ( رانندگان - خلابانان - کشتی رانان)

----------------------------

در گذر گاه زمان.... خیمه شب بازی دهر....
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد....
عشق ها می میرند.... رنگ ها رنگ دگر می گیرند...
و فقط خاطره هاست....
که شیرین و چه تلخ ....
دست نا خورده به جا می ماند....

----------------------------

دیگه هچ..... راستی امروز بهت گفتم ؟
بهر حال الان زنگ میزنم میگم.....

 

هدف

 

اگه توی زندگیت اهداف بزرگی نداشته باشی تبدیل به ابزاری می شی برای دیگران تا ازت برای رسیدن به اهداف کوچیک خودشون استفاده کنن.