مهندس...

بعد از شش سال و نیم....

.

.

.

بالاخره مهندس شدیم .... رفت...

تعلق

معین میخونه:

تشنه باش و دریا باش... همپیاله ما باش... ما که رفته بر بادیم... زیر گنبد این شهر ..

از تعلق آزادیم....

  -----------

 داشتم فکر میکردم به آدمایی که میشه یه جایی و  سر یه ساعتی توی 10 سال آینده باهاشون قرار گذاشت و مطمئن بود که سر قرار میان !!!!

و آدمایی که اگه فردا باهاشون قرار بگذاری... یادشون میره...!!!!

 -----------

ای کاش همیشه بچه میموندم...

 

 

آخه بچه ها ازدواج نمیکنن..... فقط زندگی میکنن.... یاد میگیرن .... و به من یاد میدن که بچه بمونم....

 

 

من میخوام یه دسته گل به آب بدم..... آرزوهامو به یک حباب بدم....

 

در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست .... جایی که صفا هست در آن نور خدا هست