معین میخونه:
تشنه باش و دریا باش... همپیاله ما باش... ما که رفته بر بادیم... زیر گنبد این شهر ..
از تعلق آزادیم....
و آدمایی که اگه فردا باهاشون قرار بگذاری... یادشون میره...!!!!
آخه بچه ها ازدواج نمیکنن..... فقط زندگی میکنن.... یاد میگیرن .... و به من یاد میدن که بچه بمونم....