عهد نانوشته

یه عهد نانوشته به ارزش یه دنیا.
کلی حرف برای نوشتن دارم ... کلی
از عهدی که بین انسانهاست.... چیزی که دیده نمیشه ولی از هزار تا سند و قباله معتبر تره...
و از آدمهایی که دلشون به یه تیکه کاغذ خوشه ... به مال دنیا و از ترسی که در رویارویی با این ارزشگذاری ها دارم.
ای کاش میشنیدین صدای پر از لذت کودکانه ای رو که از کیلومترها اونورتر بهت زنگ میزنه تا فریاد بزنه همش یه بازیه.... و من دارم از بازی کردنم لذت میبرم...

-------------------------------


یادمه وقتی کوچیک بودم مثل همه بچه ها برنامه کودک خیلی دوست داشتم... هنوزم خیلی دوست دارم....
از یه سنی توی مدرسه پدرم همیشه بهم نصیحت میکرد که اخبار تلوزیون رو نگاه کن نه برنامه کودک و من میگفتم که نمیخوام .... من اینو دوست دارم.. و ....

یادمه پدرم میگفت که خودت چند سال دیگه که یکم بزرگتر بشی موقع دانشگاه رفتن... سربازی رفتن.... اونوقت خودت همش میخوای بزنی کانالی که اخبار نشون میده....

خوب من الان مدتهاست اونقدری که گفته بود بزرگ شدم.... اما هنوزم دیدن اخبار رو دوست ندارم....... هنوزم اگه جایی که تلوزیون هست فیلم یا برنامه کودک رو مبیبینم و اگه اخبار باشه پامیشم میرم....

برام مهم نیست که چه چیزیو با گوش نکردن به اخبار از دست میدم.
چیزی که برام مهمه اینه که همه این سالها به خودم گفتم..

مهرانی یادت باشه اگه بزرگ شدی اخبار گوش نکنی....

 چون آدم بزرگایی که اخبار نگاه میکنن یادشون میره که بچه ها یی هستن که دوست دارن برنامه کودک نگاه کنن.


خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش ...

                                            نبماند هیچش الا هوس قمار دیگر ...

برزخ


این چند وقته... ( یک ماه و نیم بعد از کنکور) انقدر اتفاقات افتاده که نمیدونم کدومش مهمه کدوم نیست...
از قضیه خونه گرفته تا داستان تک تک وسایلش و تمام چیزای عجیبی که دیدم مثل آقایی که موتورش رو هرشب توی لاین سرعت اتوبان پارک میکنه.
مثل چیزایی که با آرزوی داشتنشون از خواب پا میشی با حساب منطق نمیتونی بدستشون بیاری.... ولی قبل از اینکه شب به خواب بری داریشون!!!
یه موقعیت کاری با حقوق ۶۵۰ تومان که شاید اگه سراغش میرفتم جور میشد یا نمی شد اما حتی پیشنهادش رو هم رد کردم... و این باید همون موقعی باشه که تلفنم بعلت بدهی قطع میشه!! و البته فلوس لا موجود.
مثل همه مسافرت های نرفته...
همه لحظات خوش باهم بودن که حاضری همه چیزای دیگه رو بخاطرش بدی.... و نگرانیهاش....
همه کارایی که میخوام بکنم و از همه بدتر برزخی که توش هستم....

و همه انتخاب ها....

آقا اصلا اضافه ظرفیت نخواستیم.. زودتر جوابارو بده بیاد.....
حالا این وسط ویندوزت قاطی میکنه...
بزنم تو سر این بیل گیتس با اون قیافه مسخرش....

فکر کنم مسافرت خونم بدجوری افتاده پایین......

کلافه ام....
کلافه.....

میدونی یعنی چی ؟... یعنی قااااااااااااااااااااطی

 

حالا چی ؟

 اگه راست میگی شروع کن.

زیبایی و زشتی

 

روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریای به هم رسیدند آن دو به هم گفتند: بیا در دریا شنا کنیم. برهنه شدند و در آب شنا کردند، زمانی گذشت و زشتی به ساحل بازگشت و جامه های زیبایی را پوشید و رفت. زیبا نیز از دریا بیرون آمد و تن پوشش را نیافت، از برهنگی خویش شرم کرد و به ناچار لباس زشتی را پوشید و به راه خود رفت. تا این زمان نیز، مردان و زنان، این دو را با هم اشتباه می گیرند. اما اندک افرادی هم هستند که چهره زیبایی را می بینند، فارغ از جامه هایی که بر تن دارد...